در آن سالهای جنگ و قحطی و سختی و گرسنگی هیچکس به داد مردم دور افتادهای بدخشان نمیرسید و همه جا فقر و بیچارگی بیداد میکرد. مردم از تنگدستی و گرسنگی شبها و روزها را به سختی سپری میکردند.
از درس و مکتب و درمان خبری نبود. پدران روستایی ترجیح میدادن پسرانشان بجای رفتن به مکتب یک درزه چوب یا پشتارهای علف برای حیوانات از کوه بیاورند. رفتن دختران روستایی به مکتب شرم بود و بیشتر از نزد ملاامام رفتن سواد و درس نمیخواندند و اجازه نداشتند. اکثر مردم در اثر فشار بلند و بیماریهای دیگر تلف میشدند و مردم بر این باور بودند که در اثر پای گذاشتن روی خاکستر مرده است و جن زده شده است. از درمانگاه و کلینک خبری نبود و مردم در اثر اندکترین بیماریها جان میدادن.
مردان کارگر یک کفش را آنقدر پینه میک